خـیلی اهـل قهـوه خـانـه بــود. هـر شـب قـهوه خـانه میـرفت

حـتی مـدتـی در یـکی از قـهوه خـانه هـای  کـار میــکرد

پـدرش بـسیاراز قلـیان کشیـدن او بـدش می آمد

و یـک بار او را دعوا کرد کـه بـاعث شد مجـید

دو شـب خـانه نـیاید و در ماشیـن بــخوابد

پـسر خـیلی شـری بــود هــمیشه چـاقو در جیـبش بــود

خــالکوبـی داشـت خـــیلی قُــلدر بــود و هـمـه

کوچــکتـرهــا بــایـد بــه حـرفــش گـوش می دادند

امـا وقتی خـدا نـظرش بـه بــنده ای بـاشد قـطعا فــرقی نمــیکند

کـجای ایـن دنیـا باشـی و بــا چـه تـیپ و بـا چــه خـالکوبی و قلـیانی

مـجید قربانـخانی یکـی از آنـهاست کـه مـدافع حـرم شد و شهـید شـد.

اگـه فــکر میـکنــی فــقط بــچه مــذهبی هـا و مســـجدی هـا

در پــی شــهادت انــد و قـــدردان خـــون شـــهدا هـسـتـند

خــودتـــو بــه یـه روانـپزشــک مـعـرفی کـــن

چـه بـا حـجاب؛ چـه بـد حـجاب یـکدست ‎بـه رنگ شهدا نفس میکشیم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها